Tuesday, November 22, 2022

در سوگ...

 

نوشته بود توی اینستاگرام دانشگاه که باید توی کارتابل، فرم سلامت روانی را پُر کنیم. فکر کنم ربطی داشت به حضوری شدن دانشگاه پس از واکسن و ترس از پاندمی کرونا و این چیزها.

فرم را که باز کردم روی سوال اول ماندم... من احساس می‌کنم افسردگی دارم! و بعد باید علامت مي‌زدي روي هرگز، كم، متوسط، زياد... طراح سوال انگار از همان ابتدا شمشير را از رو بسته بود!

زدم هرگز. سوال بعدي اين بود كه به خودكشي فكر مي‌كنم. اين يكي را فكر نكرده بودم. با افتخار زدم هرگز. به مرگ چرا. خودكشي نه. و كيست كه شب‌های پاییزیِ تنها وقتی باران تُند می‌بارَد و از سرما کز کرده‌ای زیرِ پتو و نورِ ماشین‌های توی کوچه یکی یکی می‌رسد به پنجره با کرکره‌ی نیمه بالا و کل اتاق را روشن می‌کند و صدای تایرها می‌آید و بعد صدا و نور دورتر می‌شود به مرگ فکر نکرده باشد؟!

احساس خستگی مداوم دارم؟ هرگز!

احساس می‌کنم به جایی که باید نرسیده‌ام؟ هرگز!

احساس می‌کنم زندگی چیزی برای نشان دادن به من ندارد! هرگز!

روزهایم را به سختی می‌گذرانم؟ هرگز!

شب‌ها آسوده می‌خوابم؟ همیشه!

از زندگی‌ام لذت می‌برم؟ همیشه!

کوچک‌ترین مشکلی در زندگی ندارم؟ همیشه شاد و خندانَ‌‌م!

پاسخ‌های تخیلی‌ام که تمام شد، آدم‌های توی ذهنم هاج و واج مانده بودند به این حجم از دروغگویی، به این حجم از فیلم بازی كردن! سرم را آوردم بالا و گفتم مگر هر روزم همين نيست؟ شانه بالا انداختند و انگار قانع شده باشند، متفرق شدند.

هم‌دمِ اين روزهايم شده، خاطراتِ سوگواريِ رولان بارت و مقالات شمس.

چاي و عناب را برمي‌دارم مي‌روم توي تختم يك گوشه جمع مي‌شوم و پتو را تا خرخره می‌کشم بالا و شروع می‌کنم به خواندن:

24 مارچ 1978

رنج بُردن، مانند یک سنگ... (دورِ گلویم، در عمقِ وجودم).

استوری‌اش را دیده بودم. توی هوای مه گرفته‌ی جنگل، کلاهِ هودی‌اش را کشیده بود روی سرش. چهره‌اش پیدا نبود و هیزم خورد می‌کرد. خیلی سینمایی‌طور. ذهنِ مریضم رفته بود این سمت که چه کسی این عکس را گرفته... زنی که شب قبلش در آغوش آرمیده بود؟ زنی که آرامش و محبتی که به قول خودش، امنیتی که به قول خودش من به او نداده بودم، برایش فراهم کرده بود؟

اشک‌ها از گونه‌ام می‌غلتید روی کتابِ خاطرات سوگواری... روی خاطره‌ی 2 نوامبر 1977؛ اکنون می‌دانم سوگواری‌ام آشوب‌زده خواهد بود.

یاد اولین سفر دونفره‌‌مان افتاده بودم. بعد از هم‌آغوشیِ طولانی وقتی هوا تاریک شده بود و کم‌کم گرسنه‌مان شده بود، من رفته بودم حمام و او شلوار و گرمکنِ مشکی‌اش را پوشیده بود و گوشت‌ها را به سیخ زده بود. آمدم بیرون رفته بود آتش راه بیاندازد. نگاهش می‌کردم. حتی یک عکس هم موقع سیخ کردن گوشت‌ها دارم ازش. برگشت به دوربین و یک لبخند زد خسته و با چشمانی که انگار مست بود.

مست نبودیم. ولی مست بودیم انگار. روی تراس ایستاده بود. برایش چای ریخته بودم و بُرده بودم برایش. ایستاده بود منتظر که ذغال آتش بگیرد. به آتش خیره بود انگار در حال فکر کردن به موضوعی مهم باشد. از پشت درِ شیشه‌ایِ تراس ازش عکس گرفته بودم. بخار چای توی عکس معلوم است. بعد برگشت نگاهم کرد و خندید. قلبم آمد توی دهانم.

همیشه توی دلم سنگینی می‌کند. خاطراتِ ویلای سامان؛ دوستش. ویلای کوچکِ نقلی با سرویس چوبی و مینیمال. پرده‌های سفید. مبل‌های خاکستری یا کرم. همه چیز جمع و جور و عالی... صبح که بیدار می‌شدی از پنجره گاو و گوسفندها معلوم بودند و کلی دار و درخت. این قسمت از محله خلوت‌ترین بود. کسی کاری به کارت نداشت. حاضر بودم صد سال همان‌جا کنارش بمانم. همان‌جا کنارش زندگی کنم. همان جا هر روز برایش غذا درست کنم، لباس‌هایش را بشویم، خانه را تمیز کنم. هر روز همان‌جا خانه‌مان باشد...

شام را كه خورده بوديم و ظرف‌ها را جمع كرده بودم برگشته بودم توي هال. راهي نبود البته از آشپزخانه تا هال. وسط مبلِ سه نفره نشسته بود و نگاهم می‌کرد و لبخند لحظه‌ای از روی لبانش محو نمی‌شد. گفتم شبیهِ مست‌ها شدی! گفت مستم و لبخندش بیشتر شد. رفتم نشستم توی بغلش. محکم بغلم کرده بود. محکم بغلش کرده بود. ترسیده بودم از حسم. دوست داشتم ویلای سامان خانه‌مان بود. دوست داشتم تا ابد توی بغلش می‌ماندم... تا ابد... همان‌جا توی ویلای سامان روی همان مبل خاکستریِ سه نفره...

از استوری‌اش اسکرین شات گرفته بودم. وقتی همه خوابیده بودند با دستانِ لرزان بازش کرده بودم و اشک ریخته بودم و فکر کرده بودم چه کسی ازش این عکس را گرفته؟ چشمانش بعد از عکس وقتی خیره شده به عکاس خندیده؟ مست بوده چشمانش؟ عکس را بزرگ‌تر کرده بودم. چهره‌اش پیدا نبود. به اين فكر مي‌كردم كه شبش با همان عكاس خوابيده؟  يادِ همان شب اولين سفر دونفره‌مان افتاده بودم...

فكر كنم همان طور گيج و منگ تا خودِ صبح آهنگ گوش داده بودم و تصوير را نگاه كرده بودم تا خوابم بُرده بود. بيدار كه شدم آهنگ هنوز پلي مي‌شد...

 دوره‌ی سوگواری‌ام آغاز شد.

No comments:

Post a Comment

اشباح گذشته...

  شب كه می‌شود انگار انرژی‌ام دو چندان می‌شود. یك كتاب برمی‌دارم، یك آهنگ پلی می‌کنم. یا کارهای دانشگاه را انجام می‌دهم، یا بی‌هدف توی سای...